سال های دور از خانه

خانه یعنی وطن. جایی که وقت نماز، صدای اذان پخش می شود. جایی که حوالی ظهر توی کوچه پس کوچه هایش بوی قورمه سبزی و کباب و آش بلند می شود. اینجایی که من هستم خانه ام نیست

سال های دور از خانه

خانه یعنی وطن. جایی که وقت نماز، صدای اذان پخش می شود. جایی که حوالی ظهر توی کوچه پس کوچه هایش بوی قورمه سبزی و کباب و آش بلند می شود. اینجایی که من هستم خانه ام نیست

Instagram

پست قدیمی اولین محرم در غربت!

 

هرسال، هر روز محرم به یاد اون مجلس کوچیک کوچه بغلی ام. و چقدر دلم میخواست میشد بگم لااقل دهه اول محرم هیات کوچه ی بغلی خونه ی قبلی مامان اینا رو برام پست کنن... نمیدونم چه اخلاصی تو دل بانی های اون مجلس بود که بین همه ی روضه و مجلس های کوچیک و بزرگ و خیلی اسم و رسم داری که رفتم هنوز هم که هنوزه خاطره اون یه دونه یه چیز دیگه ست... نمیدونم چه ناشکری کردم که از سال بعدش اینقدر دور شدم و دیگه اون مجلس هیچ وقت رزقم نشد. ولی باز هم خدا رو شکر که اون سال تا میتونستم کیفشو کردم...

 

آره واقعا انگار "امام حسین و مصیبت و روضه اش امتحان زندگی من است. همیشه بوده."

  • mrs.yas

ترانزیت ۳

۰۷
فروردين

"این یک سفرنامه ی دنباله داره. لطفا از شماره 1 شروع کنید. با تشکر :)"

 

اول ما رو بردن دم یه ساحلی که یه مسجد معروف با بنای سفید سبک اروپایی این طرفش بود و از اون طرف هم یه پل خیلی بزرگ ماشین رو با ارتفاع خیلی زیاد دیده میشد. من توی بخاطر سپردن اسامی خارجی خیلی ضعیفم یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین بنابراین اسم هیچکدوم از جاهایی که رفتیم رو یادم نمونده. یعنی از همون اولش هم درست یاد نگرفتم که یادم بمونه! تورگایدمون گفت چهل دقیقه وقت داریم که اون اطراف رو ببینیم و برگردیم سر قرار. وقت نماز ظهر بود. ساله (همسفر هندی) با یه دختر اتیوپیایی که توی اتوبوس ما بود هم گرم گرفت و گروهمون شد سه نفره. گفتم من میخوام برم داخل مسجد نماز بخونم اگه میخواین شما هم بیاین داخل رو ببینین. با هم رفتیم تا ورودی مسجد. نگهبان جلوی در گفت الان وقت نمازه و برای بازدید باید چهل دقیقه دیگه بیاین. من گفتم میخوام نماز بخونم و رفتم تو و از اون دوتا جدا شدم. قسمت زنانه مسجد دوتا اتاق تو در توی ساده بود. که پنجره های بزرگ به سمت ساحل داشت. نمازم رو خوندم و یه کم از مسجد عکس گرفتم و رفتم بیرون برای خودم یه کم چرخیدم و برگشتم سر قرار. بعدش ما رو بردن کاخ دولما با غچه. وقتی بیرون کاخ منتظر تورگایدمون وایساده بودیم تا برامون هدست بیاره، یکی از آقایون تور که معلوم بود روابط اجتماعی ش خیلی بالاست و هربار میدیدم که با یکی از اعضای گروه گرم گرفته اومد سمتمون تا با ما هم گرم بگیره. یه آقای میان سال حدودا 50 ساله اهل شیلی بود. ما سه تا دختر بودیم که به ترتیب کنار هم وایساده بودیم و من آخرین نفر بودم. خب یکی یکی از اول با دخترا دست داد و اسم و کشورشون رو پرسید. به ساله گفت که تاحالا چندبار هند رفته و بمئی هم بوده و به هانا هم گفت که همین سال پیش اتیوپی بوده و به من هم گفت که برنامه ش اینه که سال دیگه به ایران بره. معلوم شد جهانگرده! یه جهانگرد عشق سفر با لباس های خیلی ساده و کفش های پاره که معلوم بود هرچی داره رو خرج گشتن و دیدن دنیا میکنه. یکی از با تجربه ترین آدم هایی بود که تا بحال ملاقات کردم. اینو از ری اکشنش به دست ندادنم فهمیدم!

بعد از اینکه دستشو جلو آورد، من مثل همیشه با لبخند معذرت خواهی کردم و گفتم که من مسلمونم. ری اکشن هایی که تا حالا از دست ندادنم از مردها طرف مقابل گرفتم خیلی متفاوت و متنوع نیستن. بعضی ها بی تفاوت میگن اوکی! بعضی ها از روی ادب یا با تصور اینکه خودشون یه مساله ی بدیهی رو نمیدونستن و اشتباه کردن که دستشون رو جلو آوردن، معذرت خواهی هم میکنن. و تعداد کمی هم هستن که از ظاهرشون میشه فهمید که جاخوردن. حالا این جا خوردن میتونه از روی حس بی احترامی باشه(یعنی احساس میکنن بهشون بی احترامی شده!) یا اینکه "وااای اینا دیگه کی ان چقدر سخت میگیرن!" تا حالا فقط یه نفر که یه استاد آلمانی بود بعد از اینکه باهاش دست ندادم به وضوح بهش برخورد و گفت: "واقعا اسلام اینقدر سخت گیرانه است؟" اما ری اکشن این جهانگرد اهل شیلی خیلی خاص بود! چون بعد از اینکه بهش گفتم : ساری آیم موسلم. با چهره ی کنجکاو خالی از هر قضاوت پیش داوری ازم پرسید: شما نمیتونید دست بدید؟ گفتم با مردها نه! شاید به نظرتون این یه ری اکشن خیلی طبیعی باشه اما واقعیتش اینه که من بعد از اینهمه سال دست ندادن با مردهای غیرمسلمون اولین باریه که یه همچین ری اکشن طبیعی رو دریافت میکنم! تورگایدمون با هدفون ها اومد. همه دورش جمع شدیم. همینطور که داشت روش کار کردن با هدفون ها رو توضیح میداد آقای جهانگرد که کنار من ایستاده بود و معلوم بود تو ذهنش یه عالم علامت سوال کوچیک و بزرگ سبز شده دنباله ی صحبت رو گرفت و شروع کرد به سوال پرسیدن. مثلا ازم پرسید: گفتی که نمیتونین با مردها دست بدین اما اگه من وسط صحبتم بخوام مثلا دستم رو روی شونه ی تو بذارم چطور؟و من بهش توضیح دادم که این قانون در مورد لمس کردنه و فقط مخصوص دست دادن نمیشه. بعد سوال های دیگه ای کرد که یادم نمیاد دقیقا چی بودن ولی یادمه بهش گفتم که این قانون و کلا قانون حجاب فقط برای جنس مخالفه و اینکه در واقع مردهای مسلمون هم نباید با خانم ها دست بدن اما این روزها مسلمون هایی که توی کشورهای غیراسلامی زندگی میکنن زیاد به این قوانین پایبند نیستن پس تعجب نکن اگه یه خانم مسلمون محجبه رو دیدی که با مردها دست میده و خیلی چیزهای دیگه.... بهم گفت ما توی آمریکای لاتین خیلی احوالپرسی گرمی داریم و توی دیدارهامون به یه دست دادن ساده اکتفا نمیکنیم بلکه ملاقات هامون با در آغوش کشیدن های خیلی خیلی محکم شروع و تموم میشه. گفتم که من چندتا دوست از آمریکای لاتین دارم و باااااور کن که میدونم چی میگی! (یه بار که په‌په و اثارا توی دانشگاه داشتن به طرز خیلی شدیدی از سر و کول همدیگه بالا میرفتن ظاهرا بدون اینکه حواسم باشه اینقدر با تعجب بهشون نگاه کرده بودم که بعدش همینطوری یهو بدون مقدمه په‌په شروع کرد واسم توضیح دادن که ما آمریکای لاتینی ها و اسپانیایی ها احوالپرسی های خیلی گرمی داریم و تا همدیگه رو محکم در آغوش نکشیم روزمون شب نمیشه و این کارها توی فرهنگ ما اصلا معنی خاصی نداره و خیلی خیلی طبیعیه! حتی بعدش هم یه کلیپ از توی یوتیوب برام پخش کرد که کامل توجیه بشم. البته من تموم مدت داشتم به این فکر میکردم که من که چیزی نگفتم!! یعنی اینقدر تابلو داشتم نگاه میکردم؟؟؟) آقای جهانگرد در پایان گفت که خلاصه اگه رفتی آمریکای لاتین خیلی حواستو جمع کن چون ما خیلی فرزیم :)  صحبت های تورگایدمون تموم شد و من یه نفس راحت کشیدم از اینکه تونستم توی اون فرصت کم تمام اطلاعات ضروری رو به اون آقای جهانگرد اهل شیلی که آرزو میکنم کاش اسمش یادم مونده بود بدم. اون اونقدر باتجربه بود که از هرفرصتی واسه دونستن و یادگرفتن استفاده کنه و اونقدر عاشق سفر بود و برنامه واسه دیدن جاهای مختلف داشت که واسه جمع کردن اطلاعاتی که ممکن بود توی سفرهای بعدی به دردش بخوره رودربایستی نکنه! و من که از جهل این مردم خسته شدم و هنوز نمیتونم باور کنم که نود و نه درصدشون فکر میکنن حجاب  یه چیز همیشگیه، زن و مرد و خونه و بیرون نداره، از این که دور و برشون پر مسلمونه ولی ابتدایی ترین اطلاعات رو در مورد اسلام ندارن اما ذهنشون پر از تصور غلط و قضاوتهای غلط تر بر اساس اون تصورات غلط نسبت به مسلمونهاست، آرزو کردم کاش همه یاد بگیرن وقتی با یه چیز جدید یا عجیب مواجه میشن مثل آدم یا از خود طرف سوال کنن یا تو گوگل سرچ کنن!!!

 

ادامه دارد...

  • mrs.yas

ترانزیت 2

۰۵
فروردين

"این یک سفرنامه ی دنباله داره. لطفا از شماره 1 شروع کنید. با تشکر :)"

* این متن چندماه پیش به تنبلانه ترین وضع ممکن نوشته شده، تا جایی که تونستم ادیت کردم ولی ترجیح دادم زبانش رو به همین شکل محاوره نگهدارم چون در غیر اون صورت حس و حال متن هم تا حد زیادی از بین میرفت!

 

بلیط برگشتم رو با 23 ساعت توقف در فرودگاه ترکیه خریدم فقط بخاطر اینکه میتونستم یک تور مجانی استانبول بگیرم! توی دنیا افراد خیلی کمی هستن که همچین کارهای عجیب و غریبی میکنن! فرودگاه ترکیه افتضاح بود. لااقل برای من که همیشه با هواپیمایی قطر سفر میکردم و تجربه ی فرودگاه دوحه رو داشتم! توی فرودگاه استانبول مسافرها فقط یک ساعت اینترنت رایگان داشتن، آب خوری وجود نداشت و برای یه بطری آب کوچیک باید حدود یک و نیم یورو پیاده میشدیم و حتی ترولی های داخل فرودگاه پولی بود! به مسخره ترین و اعصاب خوردکن ترین شکل ممکن! من از توی هواپیما بسته ی کوچیک آب معدنیم رو برداشتم که لازم نشه آب بخرم. وسایلم خیلی زیاد و سنگین بود و به شدت نیاز به ترولی داشتم ولی واسه اونم پول ندادم. اینجا عقلم کار کرد و یادم اومد مسافرها نمیتونن ترولی ها رو با خودشون تا دم هواپیما ببرن و مجبورن ترولی شون رو دم گیت ورودی هواپیما رها کنن و برن. من هم رفتم سمت گیت های خلوت F و یکی از ترولی هایی که مسافرها قبل از رفتن جا گذاشته بودن رو قبل از اینکه مسئول جمع آوری ترولی ها سر برسه برای خودم برداشتم. فقط موند مشکل اینترنت که هیچ کاریش نمیشد کرد. از همه اعصاب خورد کن تر این بود که وقتی کد استفاده از یک ساعت اینترنت رایگان رو با شماره پاسپورتم گرفتم و لاگ این شدم، در عرض چند دقیقه، بعد از فرستادن چندتا پیام، سریع لاگ اوت کردم که بقیه زمان یک ساعتم برام ذخیره بشه اما نشد و من از یک ساعت اینترنت رایگان هم فقط به اندازه چند دقیقه استفاده کردم! بدتر از همه ی اینها برخورد کارکنان فرودگاه بود که تصور خیلی بدی راجع به ترک ها در من ایجاد کرد. البته با مردم توی شهر برخوردی نداشتم ولی کارکنان فرودگاه که همشون هم ترکیه ای بودن اغلب بی حوصله بودن و رفتار نامحترمانه و مغرورانه ای داشتن.

پروازم از ایران ساعت یک ربع به یازده به وقت استانبول نشست. تور استانبول ساعت 12 شروع میشد. خودم رو رسوندم به هتل دِسک و کارت تور رو گرفتم و کنار بقیه مسافرها منتظر اومدن تورگاید نشستم. ساعت 12 راهنمای تور رسید و اسامی رو خوند. توی راه سوار شدن به اتوبوس یه دختر هندی اومد کنارم و چندتا سوال درمورد تور پرسید. مثلا اینکه لازمه لیر ترکیه همراهمون باشه یا نه. با هم صحبت کردیم و آشنا شدیم. اهل بمبئی بود و لندن درس میخوند. رشته ش رو نمیشناختم برای همین اسمش رو هم یادم رفته. مهندسیِ یه چیزی بود! گفت که استاد راهنماش یه آقای ایرانیه. خیلی گرم و صمیمی بود و در عین حال ساده و کم تجربه. توی اتوبوس کنار هم نشستیم. راهنمای تور از همون اول میکروفون رو دستش گرفت و شروع کرد به صحبت کردن درباره ی ترکیه. یه پسر قدکوتاه 25 ساله بود که موهاش رو رنگ طلایی کرده بود و توی یکی از گوش هاش یه گوشواره میخی با طرح سه تا از کارتهای پاسور بود. بانمک بود و خودش میگفت که احتمالا کوتاه قد ترین مرد ترکیه است. عاشق تاریخ بود و معلوم بود که از کارش لذت میبره. جلوی من چندتا جوون ایرانی نشسته بودن که نمیدونستن من هم زبونم و حسابی پرت و پلا گفتن و بعدا که فهمیدن من هم ایرانی ام و همه ی مزخرفاتشون رو شنیدم تا حدی شرمنده شدن! شاید هم واقعا شرمنده نشدن ولی من ترجیح میدم که شرمنده شده باشن!

 

ادامه دارد...

  • mrs.yas

ترانزیت 1

۰۵
فروردين

حالا که از منتشر کردن سفرنامه هایم در قالب کتاب ناامید شدم فکر کردم بد نیست اگر یک چیزهایی را اینجا منتشر کنم. بالاخره منتشر کردن مکتوبات در وبلاگ شخصی گاهی بهتر از هرگز منتشر نکردن است! اگر هم از علت ناامیدی ام بپرسید باید بگویم بیشتر سفرنامه هایم از نیم صفحه فراتر نرفته و الان دیگر از نزدیک ترینشان حداقل ده یازده ماه گذشته و حافظه ی خسته و از کار افتاده ی من هربار که میخواهم خاطرات سفر را بازیابی کنم مثل دکتر های خیلی خسته ی از اتاق عمل برگشته سرش را پایین می اندازد و به گفتن یک کلمه اکتفا میکند: متاسفم!

روزهای آخر سال 98 وقتی همه منتظر تمام شدن این سال نحس مصیبت بار بودند سعی کردم نگاه منطقی تر و حساب شده تری داشته باشم. برگشتم به فروردین 98 و تا اسفند یکی یکی همه ی اتفاقات را مرور کردم. اگر واقعا شهادت سردار هم همزمان دو بعد مصیبت و برکت را باهم داشته باشد نمیتوانم بگویم 98 سال نحس و شومی بود ولی هرچه بود قطعا زیادی شلوغ بود. یک جور اغراق شده ای بود. زندگی همیشه ترکیب تلخی و شیرینی و غم و شادی درکنار هم بوده ولی 98 روی دور تند بود. شیرینی اش شاید مثل همیشه و به اندازه بود اما تلخی هایش اغراق شده بود و شوک های سنگین میداد. در کل اگر بخواهم 98 را در یک کلمه توصیف کنم میگویم سال اغراق شده ای بود.

اما در کنار همه ی تلخی های اغراق شده، 98 یک شیرینی بزرگ برای من داشت. یک اتفاق خاص اغراق شده. سفر اربعین در شرایطی که زیاد با عقل جور در نمی آمد. متاسفانه از سفرنامه ی اربعین هم چیزی جز عکس و فیلم هایش نمانده. اما از یکی از حاشیه های بی ربط سفر اربعین به اندازه 23 ساعت خاطره مکتوب در وان نوت لبتابم پیدا کردم که چون تا این لحظه تنها سفرنامه ی سر و ته دار نوشته شده ام است همان را منتشر میکنم. شاید هم بهتر باشد از این به بعد سفرهای کوتاه یک روزه بروم که مکتوب کردن وقایعشان راحت تر و به تبعش محتمل تر باشد.

بعد از کلی حساب و کتاب به این نتیجه رسیدم که بهتر است به ایران بروم و سفر اربعین را همراه با خانواده با ماشین شخصی از ایران شروع کنم. هواپیمایی ترکیه در آن زمان قیمت منطقی تری را پیشنهاد داد و من برای اولین بار سفر با ترکیش ایرلاین را تجربه کردم. ترانزیت* های طولانی در فرودگاه وقت های خوبی برای نوشتن است. 

 

"شنبه 12 اکتبر 2019

ساعت 2 و 11 دقیقه به وقت استانبول

توی فرودگاه گلن یولکو کاتی استانبول نشستم، بدون اینترنت، به فروشگاه ها و رستوران های پر زرق و برق اطرافم نگاه میکنم و فکر میکنم به اینکه 2 روز دیگه همین موقع کجام؟ وسط یه بیابون با یه کوله سبک و چادرخاکی و پاهای خسته دارم عشق دنیا رو میکنم... دلم پر میکشه واسه اون لحظه ...

اینقدر همه چی یهویی جور شد که همش منتظر یه اتفاقی ام که برنامه رو کنسل کنه. خودم که از وضع خودم خبر دارم. چند روزه پشت سرهم نماز صبحم قضا میشه و تموم روزم به عذاب وجدان میگذره، انگار منتظرم بعد از اینکه اینهمه راه رو کوبیدم فقط و فقط بخاطر اربعین اومدم یه چیزی بشه که نتونم برم که بی لیاقتیم به خودم ثابت بشه! ولی واقعیتش اینه که اون محبت و عشقی که از امام حسین حس کردم و طعمشو چشیدم نمیذاره تو این خیال منفی زیاد غرق بشم. فکر میکنم برای امام حسین همین که میخوام و دارم به سمتش میرم کافیه، فکر میکنم امام حسین غریب تر از اونه که بخواد بیشتر از این واسه یار جمع کردن سخت بگیره... :("

 

ادامه دارد...


*ترانزیت: به فاصله ی بین دوتا پرواز برای رسیدن یه مقصد ترانزیت میگن. مثلا من با یک پرواز از ایرلند رفتم ترکیه و از ترکیه با یه پرواز دیگه اومدم ایران که مقصد اصلیم بوده. فاصله ی بین اون دوتا پرواز که معمولا توی فرودگاه سپری میشه ترانزیته.

  • mrs.yas

لبریز ِ لب دوز

۲۴
شهریور

پر از خاطره ام... پر از سفرنامه... پر از تجربه... پر از حرف های مهم... درس های زندگی...

ولی فقط میتونم واسه خودم نگهشون دارم چون هم نوشتن یادم رفته هم مثل آدم حرف زدن!

  • mrs.yas

این قسمت: خانم دکتر و خانواده محترم!

 

 

شاید خیلی بیراه نباشه اگه بهتون بگم بالای هشتاد درصد ایرانیهایی که خارج از کشور زندگی میکنن ترجیح میدن جایی باشن که کمتر ایرانی دور و برشون باشه. ما اول که اومدیم این روستای سوت و کور با خودمون گفتیم خوبیش اینه که ایرانی جماعت دور و برمون نیست. بعد از یه مدت از طریق دوستانمون با خیر شدیم که یک خانم دکتر ایرانی توی بیمارستان شهر کار میکنه. جدی نگرفتیم و دنبالش نرفتیم ببینیم کی ان و چجوری ان چون بالای نود درصد مطمئن بودیم که مثل ما نیستن. بعد از یه مدتی یه روز صبح که هیلده اومده بود خونمون تا یه کم باهام زبان نروژی کار کنه دوباره حرف خانم دکتر رو کشید وسط و گفت که اگه بخوام میتونه شماره ش رو برام پیدا کنه تا آشنا بشیم. من نمیدونستم چی بگم. قاعدتا جالب نبود اگه میگفتم ایرانی جماعت از همدیگه فراری ان! برای همین تشکر کردم و گفتم ممنون میشم اگه بتونه شماره ش رو برام پیدا کنه. وقتی شماره رو فرستاد با خودم فکر کردم که بد نیست اگه یه دوست همزبون داشته باشیم. اونم یه خانم دکتر که شاید بعدا خیلی به دردمون بخوره! اینکه آدم اینقدر منفعت طلبانه به یک رابطه دوستانه نگاه کنه کمی تا قسمتی باعث تاسف و شرمندگیه ولی گاهی اوقات مجبوری! میفهمی؟ مجبووور! همسر به شدت مخالف بود ولی من در یک حرکت انتحاری یه استخاره با تسبیح گرفتم و خوب اومد که بهشون پیام بدم. پس پیام دادم و خودم رو معرفی کردم و گفتم اگه دوست داشته باشین همدیگه رو ببینیم. و اصلا به این فکر نکردم که خب همدیگه رو ببینیم یعنی کی و کجا؟ خانم دکتر جواب دادند که ما امروز و فردا وقتمون خالیه و میتونیم قرار بذاریم. ما اون روز شرایط مهمون داری نداشتیم نه خونمون مرتب بود نه میوه و شیرینی داشتیم بنابراین نمیتونستم دعوتشون کنم. فرداش هم قرار بود با یکی از دوستهامون بریم بیرون. پس طی یک حرکت منگولانه بهشون گفتم که ببخشید ما امروز وسایل مهمون داری مون فراهم نیست و فردا هم خونه نیستیم. و بعد کلی خجالت کشیدم که خب چرا یه وقتی که شرایطشو نداری میخوای با کسی قرار بذاری؟ اون بیچاره هم خیلی گرم و صمیمی گفت خب امروز بیاین خونه ی ما. من هم گفتم مزاحم نمیشیم و ازین تعارفا و اونم اصرار کرد و گفت ما اهل تعارف نیستیم و ... خلاصه قرار شد عصری بریم خونشون.

 

همسرجان که دیگه از شدت استرس داشت میمرد و هی من رو ملامت میکرد که ببین ما رو تو چه دردسری انداختی و ... . من هم دلم به استخاره خوش بود و گفتم لابد یه خیریتی توش هست و ان شالله که آدم های خوبی ان. رفتیم از گلفروشی شهر یه گلدون خوشگل به ارزش تقریبا دویست و پنجاه هزارتومان خریدیم و رفتیم خونشون که فقط دوتا کوچه با خونه خودمون فاصله داشت. برخوردشون خیلی گرم و صمیمی بود. خانم دکتر کیک پخته بود و همسرشون هم نون بربری!

 

یکی از موضوعات به شدت موردعلاقه ی ایرانیهای خارج از کشور برای صحبت توی دورهمی ها حرف زدن از تفاوت های ایران و خارج یا ایرانیها و خارجیهاست که 99 درصد موارد این تفاوت ها فقط شامل بدی ها و معایب ایران و خوبی ها و مزایای خارج میشه. پس صحبت ها با موضوع نامبرده شروع شد. آقای ف همسر خانم دکتر در باب مسلمان واقعی بودن خارجی ها منبر مفصلی رفتند و اینکه بسیاری از دستورات اسلام اینجا خیلی بیشتر از ایران رعایت میشه رو با ذکر مثال های متعدد توضیح دادند. بعد یهو بحث کشید به دین و اسلام و یه مباحثی مطرح شد که اصلا قرار نبود! یعنی ما هیچ وقت با آدم هایی که از ظاهرشون مشخصه اعتقادات مذهبی و سیاسیشون با ما فرق میکنه بحث مذهبی و سیاسی نمیکنیم ولی خب اینا خییییلی میکنن نمیدونم چرا!!!

 

لابلای همون بحث ها و صحبت ها آقای ف فرمودند من قرآن رو دوست دارم و تا حالا یک بار هم کامل خوندمش ولی یه چیزیهایی توش داره که من نمیتونم قبول کنم واقعا حرف خدا باشه. مثلا توی قرآن اینقدر میگه کفار رو بکشید و به دار بکشید و دست و پاهاشون رو قطع کنید من اصلا نمیتونم قبول کنم خدایی که من شناختم اینجوری حرف بزنه.

 

من اگه بخوام به سیستم همسر عمل کنم باید اینجورجاها هم سکوت کامل اختیار کنم و فقط لبخند بزنم ولی خب من هیچ وقت نمیفهمم کی سکوت کردن خوبه و کی بد. برا همین دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خیلی با ملایمت و با لبخند گفتم البته خب مباحث قرآن کمی پیچیده ست و نیاز به تفسیر داره و اون جاهایی که از کلماتی مثل قاتلوا استفاده شده معنی جنگیدن میده نه کشتن و این تعبیر به دار کشیدن و دست و پا بریدن هم تا جایی که من میدونم توی قرآن نداریم!

 

آقای ف برافروخته شد و گفت چرا میگه به صلیب بکشیدشون چندبار توی قرآن اومده واصلبوهم میخواید الان براتون پیداش کنم؟!!! من گفتم نه آقا اشتباه میکنید همچین چیزی نیست. بعد یهو یه چیزهایی تو ذهنم متبادر شد و این واژه بنظرم آشنا اومد انگار که من هم توی قرآن دیده بودم! یهو یادم اومد قضیه از چه قراره!! گفتم آهااان! اونیکه شما میگید رو فرعون گفته نه خدا! قرآن از زبان فرعون داره نقل میکنه که تو ماجرای معجزه ی حضرت موسی بعد از اینکه ساحرها معجزه رو دیدن و به حضرت موسی ایمان آوردن فرعون گفت به صلیب بکشندشون و دست و پاهاشون رو قطع کنند.

 

بعد واقعا مونده بودم که بخندم یا گریه کنم! با خودم میگفتم بابا اینا دیگه کی ان؟! یارو نشسته قرآن رو باز کرده شروع کرده ترجمه رو لغت به لغت خونده و حالا تفسیر و تاویلش رو که نخونده هیچی حتی دقت نکرده ببینه جمله ها از زبون کی دارن بیان میشن!!

 

خانم دکتر میگفت از یه خانواده ی سنتی میاد و اوایل هم حجاب داشته ولی بعد که دیده اینجا کسی اصلا به آدم نگاه نمیکنه دیگه حجابش رو برداشته! :|

 

میگفت خونشون قبلا کلیسا بوده و واسه همین خیلی حس خوبی داره. برنامه های کلیسا شاده و پر از سرودهای حال خوب کنه. ولی دین ما چی؟ مثلا همین نماز! همه ش تکراریه! خب آدم خسته میشه!!

 

یگه جلوی خودمو گرفتم و بهش نگفتم که بره سخنرانی های حاج آقا پناهیان با موضوع چگونه یک نماز خوب بخوانیم رو گوش بده تا سوالش مرتفع بشه :))

 

میگفت اون اوایل که میخواستم برم استخر خجالت میکشیدم دخترم بهم میگفت مامان بیا هیچ کس نگات نمیکنه. بعد که مایو پ.شیدم و رفتم دیدم واقعا کسی نگاه نمیکنه! ( این حرفها رو میزد که منو تشویق کنه مایو بپوشم برم تو استخر مختلط!!)

 

یه بار بعد از اسکی دعوتمون کردن برای ناهار و من نمیدونستم قبول کنم یا نه چون نمیدونستم گوشت حلال میخرن یا نه. حرف خرید رو پیش کشیدم و گفتم راستی شما گوشتتون رو از مجا میخرید؟ فروشگاه آسیایی گوشت خورشتی نداره! خانم دکتر گفتن اگه مقیدید که حلال باشه فقط آسیایی حلال میاره ولی ما تحقیق کردیم دیدیم فرقی نمیکنه اینا هم حیوون رو بی حسی میزنن و میکشنش برا همین دیگه از فروشگاه های دیگه گوشت میگیریم. من فقط تاکید کردم که آره ما مقیدیم که گوشت حلال استفاده کنیم و یه جوری دعوتشون رو پیچوندم و با اینکه خیلی دلم میخواست ولی بهشون نگفتم تحقیق کردنتون تو حلقم!!!

 

با همه ی این حرفها آدم های خوب و مهربونی ان. تا الان هرجا کمکی از دستشون براومده دریغ نکردن و واقعا مفید بودن. ولی با تمام محبتها و کمک هاشون وقتی ما رو تا حدی میشناسن و اعتقاداتمون رو میدونن باز هم دعوتمون میکنن و گوشت غیرحلال جلومون میذارن من نمیتونم این رو بی احترامی به حساب نیارم. و وقتی میبینم دوستهای خارجی غیرمسلمونمون هیچ وقت همچین برخوردی با ما نمیکنن و ما باید از یه دوست مسلمون ایرانی همچین چیزی رو ببینیم خیلی خیلی خیلی غصه میخورم و ناراحت میشم.

 

بعد از اون روز ماهیگیری که ماجراش رو توی پست قبلی نوشتم تصمیم گرفتیم که دیگه رابطمون رو باهاشون به حداقل برسونیم.

 

حالا موندم اگه واسه دیدن بازی جمعه دعوتمون کردن چیکار کنیم؟ بریم یا نریم؟ آخه خودمون تلوزیون نداریم. با اینترنت هم بعیده بشه درست و حسابی بازی رو دید. بنظر شما بازی جام جهانی ارزشش رو داره؟

 

 

 

این خاطره رو نوشتم که بدونید خیلی از ایرانیهای خارج از کشور و یا حتی داخل ایران تفکراتشون اینطوریه. دین و مذهب رو در حد عقل خودشون میسنجن. هرجا بنظرشون منطقی نیاد میذارنش کنار. دین با عقل و منطق ما مشکل نداره. اتفاقا خیلی هم تاکید داره روی استفاده از عقل و سنجیدن دستورات با عقل. اما بحث اینجاست که عقل بدون اطلاعات نمیتونه تشخیص بده. شما وقتی تخصص و اطلاعات نداری نمیتونی با عقلت تشخیص بدی که فلان دارو یا ماده غذایی برات مفیده یا مضره. مشکل اینجاست که اینها حتی به خودشون زحمت نمیدن وقتی سوالی توی ذهنشون پیش میاد برن دنبال جواب و بپرسن و تحقیق کن. وقتی به حکمی از احکام خدا و دستورات اسلام شک میکنن سریع ساده ترین راه رو انتخاب میکنن. حجاب رو میذارن کنار چون کسی بهشون نگاه نمیکنه. نماز نمیخونن چون تکراریه. گوشت غیر حلال میخورن چون بنظرشون با گوشت حلال فرقی نداره...

 

ما خییییلی غریبیم تو دنیای این آدم ها... خیلی...

 

 

 

  • mrs.yas

 

امشب توی همین دقیقه ها دوستانم توی مشهد دارن آماده ی برگزاری اعتکاف دانش آموزی توی مسجد گوهرشاد 

میشن و من باید یه جوری سر خودم رو گرم میکردم که جلوی آبریزش چشمهام رو بگیرم! با این حالم نتونستم 

خیلی خوب بنویسم فقط نوشتم که نوشته باشم ولی شما تجربیات منو بخونید شاید یه روزی به دردتون خورد...

جمعه خونه ی تریگوه دعوت بودیم. مهونی باربیکیو بود. خوبیش این بود که گفته بودن هر کسی غذای خودش رو بیاره.

 من هم چندتا  فیله ی مرغ که از شب قبل خوابونده بودم بردم. هلگا سوسیس آورده بود. 

گفت که یه مدل سوسیس ویگن پیدا کرده و امتحانی خریده و ما هم میتونیم بیخوریم. 

خود صابخونه ماهی و سوسیس آماده کرده بود و هوارد و توریوس پورک آورده بودن. 

وقتی آتیش آماده شد ما مرغ هامون رو یه گوشه گذاشتیم و تریگوه هم ماهی و قارچ ها رو گذاشت

 و هلگا هم سوسیس های گیاهی رو . بعد یه مدتی هوارد و توریوس با گوشت هاشون اومدن و از ما پرسیدن 

اشکالی نداره اگه اونها هم گوشتشون رو روی آتیش بذارن؟ و تاکید کرد که گوشت و سوسیس هاشون رو اون سمت دیگه 

میذارن که با گوشت های ما برخورد نکنه. من واقعا از اینکه به همچین نکته ریزی توجه داشتن تعجب کرده بودم 

و خیلی برام جالب بود که چقدر به عقاید همدیگه احترام میذارن! برای همین منم به عقایدشون احترام گذاشتم 

و بهشون نگفتم که گوشت خوک چقدر آلوده و کثیف و چندش آوره و اصلا آخه چطوری میتونن گوشت خوک بخورن؟ 

آدم های خیلی مهربون و خوش صحبت و محترمی هستند ولی وقتی سر غذا صحبت این شد که به اصرار پسرشون 

میخوان یه پیگ پت بگیرن همش داشتم به این فکر میکردم که چقدددر دنیاهامون متفاوته و آیا میشه 

یا اصلا خوبه و درسته که ما با همچین آدم هایی دوست باشیم و صمیمی بشیم؟ به هلگای 37 ساله ی مهربون 

و دوستداشتنی فکر میکردم که یک پسر 20 ساله داره که نمیدونم باباش کیه و چندین ساله که با استن کریستین 

همخونه ان و اینکه چقدر دنیاشون برای من غیرقابل درکه! هلگا خیلی خودش رو علاقمند به فرهنگ های مختلف 

و همچنین فرهنگ ایرانی نشون میده. گفت که کمی درباره ی فرهنگ ایران تحقیق کرده و لااقل الان میدونه که

 زبون مردم توی ایران عربی نیست و فارسیه. وقتی بحث روزه و ماه رمضون شد خیلی محترمانه برخورد کرد

 و گفت فکر میکنه که روزه گرفتن برای سلامتی خیلی خوب باشه. توی این چندسال که دوستان خارجی زیادی 

داشتیم یادم نمیاد حتی یک بار ما رو بخاطر عقایدمون که لااقل از دید اونها خیلی عجیب و غریبه مسخره کرده باشن

 یا بهمون بی احترامی کرده باشن.

روز بعدش قرار بود با خانم دکتر اینها بریم بریم ماهیگیری. پیام دادن که ساعت دو اونجا باشیم. 

پرسیدم چیزی لازمه بیاریم گفتند نه هیچی. نمیدونستم برنامه دقیقا چیه و خجالت میکشیدم بپرسم. 

قبلا یه جور غیرمستقیم ازشون سوال کرده بودم و میدونستم گوشت حلال نمیخرن و بهشون گفته بودم 

که ما گوشت حلال میخوریم. گفتیم یا برنامه ی ناهار ندارن یا اینکه میخوان همونجا ماهی ای چیزی کباب کنن یا بهرحال ...

 میدونن که ما گوشت حلال میخوریم یه کاریش میکنن دیگه!

وقتی رسیدیم دم خونشون آقا رضا داشت رو بالکن کباب درست میکرد. 

گفتن چند روزه بارون نیومده و زمین ها خشکه از ترس آتش سوزی گفتن بهیچ وجه بیرون آتیش درست نکنین اینه که 

کباب ها رو اینجا میزنیم و بعد میریم. اون خانواده خوزستانی که ما ندیده بودیمشون هم دم آخر گفته بودن میخوان بیان. 

منتظر موندیم تا کباب ها آماده بشه و هی زیر لب با هم پچ پچ میکردیم که چه کار کنیم بخوریم؟ نخوریم؟ بپرسیم؟ نپرسیم...؟ 

بالاخره راه افتادیم رفتیم بیرون شهر کنار یه رودخونه نشستیم. خانم اون خانواده جنوبی محجبه بود که من یه کم خیالم راحت شد. 

هر دو خانواده خیلی گرم و خوش خنده و شوخ بودن. آدم های خوبی ان و تاحالا چندبار خیلی کمک ها و راهنمایی های خوبی به ما کردن ولی عقایدشون با ما فرق داره. مشکل تفاوت عقاید نیست. مشکل همونیه که توی پست های قبلی هم گفتم. ما ایرانیها یادنگرفتیم به عقاید هم احترام بگذاریم و وقتی جایی تفاوت نظر هست بحث سیاسی و اعتقادی نکنیم. شوخی هایی که آقا رضا با حجاب من و فاطمه خانم میکرد و شوخی هایی که همه با امام خمینی و رهبر و جمهوری اسلامی میکردن نمیذاشت بهم خوش بگذره. سر ناهار با کلی خجالت و شرمندگی از خانم دکتر پرسیدم که گوشتشون رو از فروشگاه آسیایی (که حلال هست) خریدن که گفتن نه باز با کلی خجالت و شرمندگی پرسیدم میدونن فاطمه خانم گوشتشون رو از کجا میگیرن که گفتن اونها از آسیایی میگیرن. ما مهمون خانم دکتر بودیم ولی چاره ای نبود. یک تکه از مرغ های فاطمه خانم برداشتم و با پلوهای خانم دکتر خوردم. ندیدم که فاطمه خانم از غذاهای خانم دکتر بخوره ولی شوهرش و بچه هاش میخوردن. کلا نفهمیدم قضیه چی بود و دقیقا چی شد فقط امیدوارم که گوشتی که خوردم حلال بوده باشه. بعد از اینکه از خانم دکتر پرسیدم و کلی معذرت خواهی کردم که نمیتونم از کباب ها و جوجه هاشون بخورم بازهم چندبار ظرف کباب رو گرفت جلوم و تعارفم کرد و اصرار کرد که بخور دیگه حالا فرقی نمیکنه... . قاعدتا من باید از این بی احترامی اونها ناراحت میشدم ولی همش نگران بودم که مبادا اونها ناراحت بشن و بهشون بربخوره. بهرحال نمیتونستم گوشت حروم بخورم!!

جالبه که وقتی دوستهای خارجیمون دعوتمون میکنن هیچ وقت همچین نگرانی نداریم. همیشه حواسشون به ما بوده و یا غذای وجترین و بدون گوشت برا ما میذارن و یا ماهی.

اون خانواده ی جنوبی پناهنده بودن. ما هم بخاطر همین هیچ وقت سعی نکرده بودیم بشناسیمشون و باهاشون ارتباط برقرار کنیم. اون اولش که حجاب فاطمه خانم و تقید آقا نادر به بعضی مسائل اسلامی و شرعی رو دیدم خوشحال شدم. گرچه سنی بودن ولی بازهم احساس نزدیکی بیشتری باهاشون داشتم. بعد که کم کم فهمیدم از جمعیت خلق عرب بودن و آقا نادر تعریف کرد که ما هممون یه اسلحه تو خونه داشتیم و منتظر بودیم یه چیزی بشه که بریزیم بیرون با جمهوری اسلامی بجنگیم دیگه همش داشتم به این فکر میکردم که چجوری دعوت هفته آینده شون به صرف قلیه ماهی رو بپیچونیم.

شما بودین با اینها چجور برخورد میکردین؟

 

  • mrs.yas

دقیقا بعد از اینکه پست قبلی رو گذاشتم یکی از ایرانیهای مقیم نروژ که تو اینستا پیدا کردم و پیجش هم خیلی فالور داره استوری گذاشته بود که همه دارن از من میپرسن ماه رمضون اونجا چطوریه و چجوری روزه میگیرین؟ بعد کلی تعجب کرده بود که بابا مگه شما نمیدونین ما ایرانیهای خارج از کشور دین رو بوسیدیم و گذاشتیم کنار و وگفته بود تو ایرانیهایی که دورو برش هستن نه تنها آدمی که اهل نماز و روزه باشه نمیشناسه بلکه حتی آدمی که اهل صلوات فرستادن باشه هم نمیشناسه :/

الان اینجا جا داره با صدای اون دختره بگم : من تا حالا اینقدر آدم بی دین و ایمون دور خودم ندیدم! واااقعا ندیدم!! خدایی که من دوس دارم دوس دارم بزنم تو سر همشون. دووووس دارم :))))

بعد از پست قبلی خیلیا (2 نفر :D) کامنت گذاشته بودن که تو ایران هم الان وضع همینه. (البته جا داره این نکته رو بگم که تو این دوران سوت و کوری وبلاگ دونفر هم خودش خیلیه!!)

(یاد اون جوکه افتادم که یارو داشته با آب و تاب و هیجان واسه یه عده ای تعریف میکرده که عاقا ما سال 42 با دو نفر دعوامون شد!! بعد که میبینه هیچ کس هیجان زده نشده میگه : البته اونموقع دو نفر خییییلی بود!!!)

خلاصه اینو میخواستم بهتون بگم که ناشکری نکنید واقعا. من ایرانم دیدم و میدونم فضا خیلی عوض شده و متاسفانه تفاوت های فکری و عقیدتی زیاد شده ولی باز هم قابل مقایسه نیست با فضای اینجا!

اون اول که رفته بودم سنگاپور هیچ کس رو نمیشناختم. زبانم هم اونقدری خوب نبود که بتونم با خارجیا ارتباط بگیرم ضمن اینکه وقتی شما تحصیل نمیکنید و سرکار نمیرید و خلاصه تو خونه اید نمیتونید کسی رو پیدا کنید که باهاش ارتباط بگیرید و دوست بشید! از اون طرف هم بخاطر اخلاق همسرم که تو پست قبلی اشاره کردم هیچ خانواده ی ایرانی رو نمیشناختیم. البته همسرم یکی دوتا دوست ایرانی داشت ولی مجرد بودن و به درد من نمیخوردن. خلاصه بعد از یه مدتی از طریق یکی از دوستهامون که یکی از فامیل هشون سنگاپور زندگی میکردن با یه گروهی از ایرانیها آشنا شدیم که جلسه قرآن هفتگی داشتن و تو مناسبت های مذهبی مراسم برگزار میکردن. آدرسشون رو پیدا کردیم و به سختی همسرم رو راضی کردم که واسه مراسم روز عرفه شرکت کنیم.

مراسم تو خونه ی یکی از ایرانیها که ظاهرا توی دانشگاه تدریس میکرد برگزار میشد. خونشون شاید صد متر بود ولی من وقتی وارد شدم کلی تعجب کردم که اینا چقدر پولدارن که تونستن همچین خونه ای اجاره کنن و بخاطر شرایط خیلی سختی که خودمون تو یه اتاق کوچولو داشتیم کلی دلم سوخت که کاش ما هم میتونستیم همچین خونه ای داشته باشیم.

دعای عرفه رو از تلوزیون پخش کردن. مردها جلوتر نشسته بودن و خانمها پشت سرشون. خانمها اغلب حجاب داشتن فقط دو سه نفر بیحجاب بودن و بعضی ها هم خیلی شل حجاب بودن :)) که توی مراسمات غیر مذهبی یا اعیاد اونا هم بیحجاب میشدن!

ریحانه خانم که فامیل اون دوست ما بود و ما بهشون از قبل معرفی شده بودیم دیر اومدن و بیشتر درگیر بچه شون بودن. من هیچ کس دیگه ای رو نمیشناختم. خیلی احساس غریبی میکردم. بعد از دعا سعی کردم با چند نفری که اطرافم نشسته بودن صحبت کنم و خودم رو معرفی کنم. بهشون گفتم که تازه اومدم سنگاپور و با اینجا اصلا آشنا نیستم و ... ولی متاسفانه هیچ برخورد گرمی ندیدم. اینقدر برخوردها سرد بود که واقعا گریه م گرفته بود!

بعد از اون روز با اینکه همسر همچنان مخالف بود و سرش هم روز به روز شلوغ تر میشد و مکان برگزاری ایونت های ایرانیها هم معمولا خیلی دور از ما بود من باز اصرار داشتم که بعضی وقتها ایونت ها رو شرکت کنیم. واقعا نیاز داشتم که در یه حدی رابطه برقرار کنم. کلی سوال داشتم درباره ی شرایط زندگی. اینکه گوشت حلال از کجا تهیه کنیم... برنج خوب کجا پیدا کنیم و ... ولی متاسفانه اون سردی برطرف نشد. من واقعا جا خورده بودم. تصورم این بود اونهایی که خارج از کشور زندگی میکنن چون دور از خانواده هاشون هستن با هم خیلی گرم تر و مهربونتر هستن و سعی میکنن مثل خواهر و برادر باشن. البته چند نفری بودن که مهربون بودن ولی بازم شرایط طوری بود که بعد از نزدیک سه سال من هیچ دوست صمیمی و یا حتی نیمه صمیمی هم پیدا نکردم!


  • mrs.yas

احتمالا میدونید یا احتمال میدید که اغلب ایرانیهایی که خارج از کشور زندگی میکنن از چه دسته و قماشی هستند. حدودا بالای هشتاد درصدشون غیرمذهبی مخالف نظام و انقلابن، از اون بیست درصد باقیمونده حدودا 19 درصد مذهبی های ضدانقلاب و نظامن و اون تهِ دیگ شاید بتونید یه درصدی هم مذهبی موافق انقلاب و نظام پیدا کنید و لازم به ذکر نیست که غیر مذهبی طرفدار انقلاب و نظام هم وجود خارجی نداره و توهمی بیش نیست. خب با این اوصاف رابطه با ایرانیهایی که خارج از کشور زندگی میکنن خیلی نمیتونه رضایت بخش و دوست داشتنی باشه یا منجر به صمیمیت بشه چون خداوند قادر متعال توی سیستم روابط اجتماعی ایرانیها نه تنها دکمه ای برای غیرفعال کردن بحث های سیاسی و اعتقادی توی جمع های دوستانه و خانوادگی تعبیه نکرده بلکه قدرت منطقی بحث کردن و سفسطه نکردن و قانع شدن بعد از شنیدن استدلال منطقی رو هم ازشون دریغ کرده. لااقل خلقت ایرانیهای مقیم خارج اینطوریه! من روزهای اولی که رفته بودم سنگاپور کاملا از این جو و فضا بی اطلاع بودم. یعنی خیلی بهش دقیق فکر نکرده بودم که ارتباط با این دست ایرانیها چه اعصاب خوردیهایی میتونه داشته باشه و همش وقتی ایرانی میدیدم دوس داشتم برم جلو سلاملک کنم و آشنا شیم و اینا. پیش خودم میگفتم بالاخره خوبه که آدم یه دوست هم زبون تو مملکت غریب داشته باشه بعد در کمال ناباوری و تعجب میدیدم که میم.ج به معنای واقعی کلمه از ایرانیها فرار میکنه. یعنی اینجوری که مثلا تو خیابون یا مترو چهره ی ایرانی میدید کلی استرس می گرفت و روشو اونور میکرد و یا مسیرش رو عوض میکرد و هرچی هم من میگفتم بابا این کارها چیه میکنی طبیعی رفتار کن میگفت ایرانی های خارج از کشور اصلا قابل اعتماد نیستن و باید ازشون گریخت!


  • mrs.yas

در به دری

۰۶
ارديبهشت

نمیدونم چرا اینجا راحت نیستم!

الآنم نصفیا اونجان نصفیا اینجا!

اصن یه وعضی

منم که دوتام اونجاست یه دونه م اینجا! چه کاریه خب؟ بیکارید سه تا سه تا وبلاگ میزنین؟

الان چه کار کنم؟ حرف دلمو کجا بزنم؟

خدا لعنتت کنه بلاگفا که در به درمون کردی! عی خداااا!!!

  • mrs.yas