سال های دور از خانه

خانه یعنی وطن. جایی که وقت نماز، صدای اذان پخش می شود. جایی که حوالی ظهر توی کوچه پس کوچه هایش بوی قورمه سبزی و کباب و آش بلند می شود. اینجایی که من هستم خانه ام نیست

سال های دور از خانه

خانه یعنی وطن. جایی که وقت نماز، صدای اذان پخش می شود. جایی که حوالی ظهر توی کوچه پس کوچه هایش بوی قورمه سبزی و کباب و آش بلند می شود. اینجایی که من هستم خانه ام نیست

Instagram

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

صبح دیر بیدار شدم. اتفاق تازه ای نیست. مثل هر روز و همیشه. هیچ وقت نشد برنامه خواب و بیداری ام برای مدت طولانی منظم شود. سحرخیز نبوده ام، کامروا هم. انسان قرن بیست و یک همه کاری برای پیشرفت کرد و خودش را در گرداب تکنولوژی غرق کرد و تا اعماقش پیش رفت. پیش رفتن در تکنولوژی همان و دورشدن از کامروایی همان. متاسفم!

بگذریم. صبح دیر بیدار شدم. ساعت ده و نیم وقتی چشمم را باز کردم همان ثانیه ی اول شش تا تحقیق ناتمامم آوار شد روی سرم. و درس هایی که دوهفته بیشتر تا امتحانشان نمانده و من هنوز لای کتابشان را هم باز نکرده ام. اصلا کتاب ها را نداشته ام که بخواهم مطالعه کنم. و اینکه هشت روز دیگر برمیگردم ایران. بازسازی خانه ی جدید پدرم هنوز تمام نشده و باید بروم خانه ی یکی از مادربزرگ هایم. همیشه خانواده ی مادری ترجیح دارند. نمیدانم چرا! آنجا هم شلوغ و پلوغ است. امیرعلی هم وقتی باشد آدم مگر میرود درس بخواند؟ بعد از دو سه روز میرویم تهران خانه ی خواهرم نازنین. آدم باید خیلی احمق باشد که فقط یک نفر را توی دنیا داشته باشد که بتواند تمام شب را با او صحبت کند بدون اینکه خسته شود و حتی حرف کم بیاورد و بعد درس و امتحان را برای خودش بهانه کند و این فرصت را از دست بدهد. و من احمق نیستم! مخصوصا حالا که پراز اشتیاقم تا خاطرات لحظه لحظه زیارت اربعینش را بشنوم.

بعد از یک هفته و اندی و بعد از اینکه سه تا از امتحاناتم را در تهران بدهم برمیگردیم مشهد. وقتی برگردیم انشالله کار خانه تمام شده و وقت اسباب کشی است. درست وسط امتحانات دهن صاف کن من! حالا آن وسط مسط ها چطور باید از زیر کار دربروم و درس بخوانم را نمیدانم! 

صبح دیر بیدار شدم. مثل هر روز و همیشه و درست ثانیه ی اول پس از باز کردن چشمهایم تمام بدبختی هایی که شرحش گذشت آوار شد روی سرم. حتی صبحانه نخوردم. فقط سی تا پروانه پشت سرهم زدم تا کمی سرحال شوم! نشستم پای تحقیق ناتمام مفردات. آن وسط مسط ها یادم افتاد باید صدقه بدهم. چند شب است خواب پریشان میبینیم. خواب هایی که حتی ربطی به اینکه نقاشی ام خیلی بد است ندارند! صبح که برای نماز بیدار شدیم محمدجواد گفت دیشب خیلی ترسناک شده بودی! گفت مدام توی خواب حرف میزدم. یادم نمی آمد چه خوابی میدیدم. محمدجواد هم یادش نمی آمد یا متوجه نشده بود که دقیقا چه میگویم ولی میگفت خیلی ترسناک شده بودم!! همانجا گفتم یادم باشد صدقه کنار بگذارم. اینجا فقط میشود صدقه را "کنار گذاشت". بعضی وقت ها آدم واقعا نیاز دارد صدقه بدهد اما هیچ راهی نیست! نه صندوق صدقاتی و نه حتی مستمند و گدایی. خیلی کم پیش می آید که در خیابان مستمندی ببینیم که از مردم درخواست پول میکند. هروقت با همچین صحنه ای مواجه میشوم سریع کیف پولم را درمی آوردم و یک چیزی کف دستش میگذارم. مثل این گدا ندیده ها!! :))

حتی روز عاشورا که خیلی سفارش شده برای امام زمان صدقه بدهیم تنها کاری که اینجا توانستیم بکنیم این بود که نیت کنیم! و بعدن به مادرهمسرم گفتیم که از طرف ما مقدار مشخصی صدقه بدهند. 

حالا که سر درد دلم باز شد بگذارید این راهم بگویم که یکی دیگر از مشکلات بزرگ من اینجا نون خشکی است!! آخر نه بازیافتی نه گاری نان خشکی... چند وقت بود یک پلاستیک که تویش نان خشک جمع کرده بودم را هرروز با خودم این طرف و آن طرف میبردم. به این امید که یک جایی یک چیزی پیدا کنم برای نان خشک ها. آخرش نان ها توی کیفم کپک زدند و مجبور شدم پلاستیک را بیاندازم توی شوتینگ زباله! آیه و حدیث و روایت صحیحی در ذم دورریختن نان خشک نخوانده ام  که ادعای حرف و اعتقاد علمی و مستند داشته باشم ولی در فرهنگی که با آن بزرگ شده ام از کودکی یاد گرفته ام دورریختن نان و بی احترامی به آن خیلی کار بدی است! اینجا آدم ها همه اش از این کارهای بد میکنند. ماهم!

.

الغرض... صبح به این دیری (البته الان اینجا ظهر است و اذان را هم گفته اند) آمدم اینجا وقت گذاشتم مرام کشتان کردم اینها را نوشتم که بگویم یک چیزهای کوچکی هستند که حواسمان نیست و نمیفهمیم برای ما مصداق "نعمت" هستند. نمیفهمیم و شکرشان را به جا نمی آوریم. تا زمانی که این نعمت ها را از ما بگیرند. کسی هست که تا به حال بخاطر صندوق های صدقاتی که همه جای شهر هستد و گاری های نون خشکی و ماشین های بازیافت که نان خشک شما را میگیرند و در عوضش به شما نمک و پلاستیک زباله هم میدهند؛ خدا را شکر کرده باشد؟

  • mrs.yas

بسم الله الرحمن الرحیم

مدت هاست می خواهم گزارش مفصلی درباره ی سنگاپور بنویسم و از سبک زندگی، معایب و مزایای زندگی در اینجا بگویم. اما زیاد بودن موضوعات و طولانی شدن مطلب همیشه یک مانع است. هم نوشتنش برای نویسنده ی تنبلی مثل من و هم خواندنش برای بیشتر خواننده های وبلاگستان. پس تصمیم گرفتم که مطالب را دسته بندی کنم و هر موضوع را به صورت مختصر در یک پست بیاورم. اما بازهم مانعی بود! اینکه برای شروع ترجیح این بود که از تاریخچه ی سنگاپور بگویم. موضوعی که برای نوشتنش هنوز اطلاعات کافی ندارم و فرصت مطالعه پیدا نمیکردم. تا اینکه امروز برای شکستن طلسم بیخیال همه چیز شدم و تصمیم گرفتم از یک چایی شروع کنم و یک چیزی بنویسم. حالا هرچی! مطالعه ی تاریخچه ی سنگاپور و اطلاعات عمومی درباره این کشور را به شما و ویکی پدیا وامی گذارم. و توصیه میکنم لااقل همان پاراگراف اولش را بخوانید باشد که رستگار شوید. +

اما بعد... موضوع مشترکی بین مردم ایران و خارجی هایی که در سنگاپور زندگی می کنند وجود دارد. موضوعی که در هر جمع کوچک و بزرگی از آن یادی میشود و ... آهی ...

گرانی!

سه شنبه 13 اسفند 1392 - خبرگزاری دانشجویان ایران "ایسنا" : سنگاپور در تحقیقات واحد اطلاعات اکونومیست در میان 131 شهر جهان، گران‌ترین شهر برای زندگی در سال 2014 شناخته شد.

+http://www.economist.com/ : The cost of living around the world :Singapore is now the world’s most expensive city

آمارها از مارچ 2014 تا الان که دسامبر است و چند روزی بیشتر به سال 2015 نمانده است شاید تغییراتی کرده باشند اما اینجا تقریبا قیمت ها ثابت است. تورم و رکود نیست اما به اندازه ی کافی گران هست که نشود شکر عدم تورم را به جا آورد!

روزهای اولی که اینجا آمده بودم و مخصوصن دفعه ی قبل که یک ماهی اینجا بودم مثل احمق ها هرچه میخواستیم بخریم سریع قیمتش را به تومان حساب میکردم تا تمام خوراکی ها و تفریحات را بر خودم کوفت کنم!! هنوز هم این عادت را دارم اما به شرایط اینجا و قیمت ها هم عادت کرده ام و وقتی میروم خرید و میبینم که یک دانه انار پنچ دلار است یعنی 15 هزارتومان به پول ایران قید انار و دانه ی بهشتی و خود بهشت را باهم میزنم و پولم را توی جیبم میگذارم! خب به نظر میرسد آنقدرها هم به شرایط اینجا و قیمت ها عادت نکرده ام!

من فکر میکنم نه فقط برای زندگی که حتی برای سفر کوتاه مدت و توریستی هم سنگاپور فقط میتواند گزینه ای برای توریست های خیلی پولدار باشد و حالا میفهمم آن عده از دوستان و آشنایانی که سنگاپور آمده بودند چقدر پولدار هستند!

اما برای کسانی که اینجا کار میکنند خیلی هم بد نمیگذرد. به نسبت قیمت ها، درآمدها هم بالاست. مثلا مهسا و شوهرش که هر دو اینجا کار میکنند هرکدام حدودا ماهی هفت هزار دلار درآمد دارند. خودش میگفت با تمام هزینه های خورد و خوراک، اجاره خانه ی کاملی که در یک منطقه ی خوب دارند و پول آب و برق و گاز که اینجا خیلی هم گران است، هزینه ی ماشینشان و رفت و آمد یک کدامشان که هر روز با تاکسی مسیر طولانی را تا سرکار میرود و به علاوه ی حقوق پرستار بچه شان ، یک حقوق کفایت میکند یعنی در هر ماه میتوانند حدودا هفت هزار دلار پس انداز کنند و پس سه چهار سال بدون هیچ سختی که برای پس انداز کردن کشیده باشند حدودا یک میلیار تومان سیو کرده اند! آدم هم که هیچ وقت راضی نمیشود. هرچقدر بیشتر بهتر!

حالم از خودم به هم خورد! هیچ وقت اینطوری هزینه ها و درآمدهای یک نفر دیگر را حساب و کتاب نکرده بودم. چه کار احمقانه ای!

یکی از چیزهایی که اینجا شهره است به گرانی لباس و پوشاک است. اگر برای سفر به اینجا بیایید و برای خودتان از اینجا لباس بخرید یا اگر بخواهید به عنوان سوغاتی برای دوستان و اقوامتان از اینجا لباس بگیرید تقریبا یک کار کاملا احمقانه انجام داده اید! و من یک احمقم! البته پس از پیدا کردن چند پروموشن خوب در مغازه هایی با برندهای غیرمعروف و احتمالا جنس های بدرد نخور با حساب و کتابی که کردم تفاوت قیمتش با ایران زیاد نبود و دو سه تا لباس سوغاتی برای قوم شوهر گرفتم. هرچند الان احساس خسران میکنم و فکر میکنم ارزانی اش بی دلیل نبوده و اصلا رویم نمیشود که بهشان بدهم. بعدا میگویند رفته از خارج برای ما جنس آشغال آورده!! اما این یکی جدن از مشکلات بزرگ من است. من همیشه عاشق هدیه دادن بوده ام. بی مبالغه بیشتر از هدیه گرفتن، دادنش را دوست دارم. دلم میخواهد برای همه... تک تک اعضای فامیل و تمام دوستانم سوغاتی بیاورم و این ناتوانی خیلی عذابم میدهد. اینجا همه چیز گران است و درست نیست که همسر بیچاره به خاطر اینکه من سوغاتی دادن را دوست دارم اذیت شود همین حالا هم که چهارتا سوغاتی آنهم برای خانواده خودش گرفته ام کلی فشار تحمل کرده! :D

داستان گرانی طولانی تر از این حرف هاست. گرانی مساله ی شیرین و زیبایی نیست اما هیچ وقت نتوانسته شیرینی زندگی ام را بگیرد، کامم را تلخ کند و خوشبختی رنگی ام را سیاه و سفید. خدا را شکر هنوز ایمان هست، امید هست و عشق و انگیزه .... آنقدر هست که گرانی و بی پولی "مساله" نشود!



  • mrs.yas