سال های دور از خانه

خانه یعنی وطن. جایی که وقت نماز، صدای اذان پخش می شود. جایی که حوالی ظهر توی کوچه پس کوچه هایش بوی قورمه سبزی و کباب و آش بلند می شود. اینجایی که من هستم خانه ام نیست

سال های دور از خانه

خانه یعنی وطن. جایی که وقت نماز، صدای اذان پخش می شود. جایی که حوالی ظهر توی کوچه پس کوچه هایش بوی قورمه سبزی و کباب و آش بلند می شود. اینجایی که من هستم خانه ام نیست

Instagram

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

امتحان اشک

۱۲
آبان
اهل روضه بودم. از همان کودکی. مادرم همیشه عبادت و عزاداری درخانه را ترجیح میداد. من اما عاشق روضه رفتن بودم. آرزویم این بود که در خانه مان مجلس روضه برگزار کنیم. یادش بخیر آن سال که همسایه طبقه ی پایین میخواست 5 روز در صفر روضه بگیرد و از ما خواست که خانه ما مردانه باشد... نمیدانم چه شد که پنج روز را ده روز کردیم و شریک شدیم. چقدر خوب بود. مهمان ها اینقدر زیاد بودند که ما اصلا فرصت نمیکردیم بنشینیم و به حرف های واعظ مجلس گوش دهیم. فقط همان چند دقیقه که برق ها خاموش میشد یک گوشه ی آشپزخانه مینشستم و چقدر آن موقع روضه و سینه زنی بیشتر میچسبید. 
پارسال بود که یک هیئت خیلی خوب در کوچه بغلی پیدا کردیم. انگار خدا آن خانه را به خاطر من گذاشته بود در کوچه ی بغلی که هرشب محرمم به اصرار به این و آن برای رفتن به یک مجلس روضه نگذرد. این هم یکی دیگر از معایب بزرگ دختر بودن! هیئت درست کوچه ی کناری ما بود و من هرشب میتوانستم تنها بروم و برگردم. چه هیأتی... از آن روضه ها که هرطور بود باید حتی شده یک قلپ از چایی اش میخوردم. خانه ی خیلی بزرگی نبود. یک زیرزمین مفروش بود که وسطش پرده کشیده بودند و بخش کوچکی مخصوص خانم ها بود. سخنرانی هم معمولی بود اما همین که برق ها خاموش میشد و مداح جوان با صدای خوبش مجلس را آرام به دست میگرفت زمان برایم متوقف میشد و دوست داشتم هیچ وقت تمام نشود. حس خوبش هنوز در خاطرم هست. گاهی وسط سینه زنی با خودم فکر میکردم دیگر کجا میتوانستم باشم بهتر از اینجا...؟ مداح مجلس هرشب سینه زنی را با یک شعر زیبا شروع میکرد که عاشقش بودم. یادم می آورد که امام حسین به گریه و عزاداری من نیازی ندارد. این منم که محتاجم به گریه برای سیدالشهدا. شعرش هنوز در خاطرم هست ... دوباره... خیمه ی عزا علم شد... دوباره... ماه غم و ماه ماتم شد... دوباره ... قامت کوه از داغش خم شد... دوباره... این دل ما تنگ حرم شد.... به اذن الله... به تن کنید رخت ماتم... یا اهل العالم... رسیده ماه محرم... ممنونم... از تو خدایا... که چیزی کم برام نذاشتی... ممنونم ... از اینکه همیشه هماره هوامو داشتی... ممنونم... از اینکه دست منو توی دستای اربابم گذاشتی... ممنونم......حسین... واااای..... حسین.... واااای.... حسین.... واااای....حسییییین.....دوباره.....
(شب آخر این قسمت را ضبط کردم برای چنین روزی. حالا هم گوشی قبلی ام اصلا روشن نمیشود و مموری کارتش هم هیچ جور دیگری باز نمیشود. اگر موفق شوم حتما اینجا میگذارمش.)
پذیرایی بعد از مراسم بیشتر اوقات کیک و ساندیس بود. گاهی اوقات هم غذا میدادند. غذاهای ساده عدس پلو، لوبیا پلو، ... . بعضی شب ها که از هیئت برمی گشتم پدر بیدار بود و کمردرد و پا دردش اود کرده بود. از غذای نذری برایش می بردم. من که میگویم حال پدر را همان غذاهای نذری امام حسین خوب کرد نه آمپول های یک میلیونی.
آن موقع چقدر خوشحال بودم. بالاخره یک جای خوب پیدا کرده بودم که میتوانستم محرم و صفرها بدون اینکه منت کسی را بکشم، تنها بروم و صفا کنم. چه میدانستم محرم سال بعدش قرار است اینجا باشم. اینجایی که حتی وقتی شب تاسوعا توی مترو زیارت عاشورا میخوانم و دوقطره اشک توی چشمم جمع میشود همسرم میگوید گریه نکن زشت است نگاهت میکنند!! بعدهم برویم مجلسی که گروهی از ایرانی ها تدارک دیده اند توی یک سالن کوچک که از دانشگاه گرفته اند روی صندلی بنشینیم و به سخنرانی و مداحی دانلود شده روی پرده پروژکتور نگاه کنیم و توی تاریکی در ردیف جلویی خانم بی حجابی را از پشت ببینیم که انگار گریه می کند ...
شاید هم امام حسین و مصیبت و روضه اش امتحان زندگی من است. همیشه بوده.
  • mrs.yas