سال های دور از خانه

خانه یعنی وطن. جایی که وقت نماز، صدای اذان پخش می شود. جایی که حوالی ظهر توی کوچه پس کوچه هایش بوی قورمه سبزی و کباب و آش بلند می شود. اینجایی که من هستم خانه ام نیست

سال های دور از خانه

خانه یعنی وطن. جایی که وقت نماز، صدای اذان پخش می شود. جایی که حوالی ظهر توی کوچه پس کوچه هایش بوی قورمه سبزی و کباب و آش بلند می شود. اینجایی که من هستم خانه ام نیست

Instagram

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

I am beautiful!!

۳۱
شهریور

از کتابخانه آمده بودم آفیس میم جیم که برویم روی سقف دانشکده با هم یک چیزی بخوریم. دو سه تا از این هم کلاسی های چینی داشتند با هم چینی حرف می زند. من و میم جیم زدیم زیر خنده و با هم میگفتیم چقدر زبان مسخره ای دارند اینها. خداییش هم خیلی جوک است! یکی از امتیازهایی که اینجا داریم این است که لازم نیست پشت سر کسی حرف بزنیم. حیلی راحت جلوی رویشان با صدای بلند مسخره شان میکنیم، بد و بیراه میگوییم و متلک میپرانیم آنها هم به کارشان ادامه می دهند بدون اینکه ذره ای بهشان بر بخورد. آخر توی سنگاپور کی پیدا میشود که فارسی بلد باشد؟ ( یک همچین آدم های مودب و بافرهنگی هستیم ما!) چند ثانیه بعد "یاجین"* که یک دختر چینی است آمد سمت ما با دیدن من مثل همیشه کلی ذوق زد و با هیجان سلام و علیک کرد. (این چینی ها خیلی با محبت هستند. وقتی با آدم روبرو میشوند خیلی از خودشان ذوق زدگی در میکنند!) بعدش آمد کنار من و همینطور با ذوق و هیجان به میم جیم میگفت که همسرت خیلی خوشگل است و چند بار این را تکرار کرد. اینقدر اینجا همه به آدم میگویند خوشگل که آدم توهم اسکارلت جانسون میزند! لعد یکهو یک دختر سنگاپوری آمد جلو و گفت: سلاملکم. شما ایرانی هست؟ من و میم جیم که خیلی جا خورده بودیم زبانمان بند آمد. خیلی عجیب بود که اینجا توی سنگاپور یک دختر سنگاپوری فارسی حرف بزند. بعد دختره که اسمش را هم یادمان رفت بپرسیم گفت که تا بحال خیلی زیاد به ایران آمده. بیست بار! نگفت برای چه. تمام شهرهای ایران را هم دیده بود. وقتی گفتیم ما مشهدی هستیم گفتم مشهد... امام رضا ... گفت مشهدی ها آدم های خوبی هستند ولی از شیرازی ها و اصفهانی ها اصلا خوشش نمی آمد. میگفت اصفهانی حسیس!! :)))) . از تبریز و مردمش هم خیلی تعریف کرد. میگفت خیلی عجیب است که اینجا در دانشکده ی هنر سنگاپور یک ایرانی میبیند. که میم جیم گفت حق دارد و برای خودش هم عجیب است که اینجاست. اما عجیب تر خود آن دختر سنگاپوری بود که بیست بار به ایران سفر کرده بود و فارسی را تقریبا خوب حرف میزد. به میم جیم گفت از روی اسمت کاملا میشود فهمید که ایرانی هستی چون توی ایران همه اسمشان جواد و مهدی و حسین است اما محمد همه جا پیدا میشود. بعدش نمیدانم چرا یکهو بحث احمدی نژاد را وسط کشید و از ما پرسید که از او خوشمان می آید که ما گفتیم نه بابا! بعد من پرسیدم مگه تو از احمدی نژاد خوشت می آید؟ قیافه اش را یکچوری کرد و گفت هی ایز ... کمی مکث کرد بعد با لحن با نمکی گفت دیوونه! و چند بار تکرار کرد. گفت رییس جمهور جدیدتان هم به نظر خیلی خوب نمی آید گفتم کاملا موافق هستم و دمت گرم که با همین سنگاپوری بودنت توانستی این را بفهمی :))) بعدا یک بار محمد جواد دختره را زد توی سر من و گفت ببین توی سفر چقدر خوب توانسته فارسی یاد بگیرد. من هم گفتم تو چقدر ساده ای! حتما یک برنامه ای داشته وگرنه کدام سنگاپوری احمقی بیست بار به یک کشور سفر میکند محض سفر کردن و عکاسی آن هم به ایران. تازه موضوع پروژه ی مَسترش هم که فلسطین بود! والا!

همان شب میم جیم انگار که تاحالا نمیدانسته و تازه فهمیده باشد گفت دیدی یاجین میگفت خوشگلی! گفتم اینکه تعارفی بیش نیست و محض احترام و ادب می گویند. گفت نه واقعا خوشگلی اگر خوشگل نباشی نمیگویند خوشگلی! گفتم عه! پس چطور آن موقع که هوان گفت خوشگلم گفتی برای ادب و تعارف گفته! آخر دفعه پیش که آمده بودم اینجا اولین باری که هوان (همکلاسی میم جیم که پسر است) من را در دانشکده دید از میم جیم پرسید خوشگل به فارسی چه میشود بعد برگشت به فارسی به من گفت "خوشگلی!" بعدش میم جیم که انگار خودش خیلی ناراحت شده بود هی به من میگفت اینکه هوان گفت یک جور رسم است که به کسی که برای بار اول میبینند محض تعارف و ادب میگویند. فکر کنید توی ایران یک مرد غریبه به یک خانم جلوی شوهرش بگوید خوشگلی!!!


* این ستاره را گذاشتم که یادتان بماند اسامی خارجی مخصوصا چینی همیشه به همان راحتی که نوشته میوند تلفظ نمیشوند. همین اسم ساده ی یاجین تلفظ به شدت پیچیده ای دارد که کمر آدم زیر بار تلفظش خورد میشود!

  • mrs.yas

رفته بودند بالی. دو سه روزی نبودند از دستشان راحت بودیم. دیروز که از خانه آمدم بیرون داشتم قفل دوچرخه را باز میکردم که بروم دانشگاه، همانجا رسیدند. یک سلام خشک و خالی کردند و رفتند داخل. رفتم پایین دیدم دمپایی هایم را یادم رفته عوض کنم. دوباره برگشتم بالا که کفش هایم را بپوشم صدای صحبت و خنده شان می آمد. در را که باز کردم لوییس آمد گفت چیزی یادت رفته؟ گفتم کفشهایم! بعد رفت دوباره برگشت یک چیزی گفت متوجه نشدم. گفتم دوباره بگوید دوباره گفت فهمیدم میگوید لباس هایمان که شسته ایم و آویزان کرده ایم خشک شده اند. گفتم خودم میدانم و نو پرابلم! بعد چند لحظه صبر کرد و انگار من حرفش را نفهمیده باشم رفت! بعدش که رفتم دانشگاه به میم جیم گفتم گفت شاید منظورش این بوده که میخواهند لباس هایشان را بشورند و ما لباس های خشک شده مان را جمع کنیم. گفتم من به این هم فکر کردم اما آنجا هنوز یک عالمه جا هست برای لباس. مگر چقدر لباس دارند؟ برگشتیم دیدم همه ی لباس ها را جمع کرده اند گذاشته اند روی میز! رفتم ببینم مگر چقدر لباس داشته اند که آنهمه جای خالی کفاف نداده و مجبور شده اند لباس های ما را بردارند دیدم فقط یک ردیف از چهار پنج ردیف میله را لباس گذاشته اند. تازه چوب لباسی های ما را هم برداشته بودند. خب این کارشان واقعا جالب نبود.

بعدش هم امروز رفتم دستشویی میبینم دستمال و پلاستیک و ... ریخته اند. دوباره دستشویی را به گند کشیدند. واقعا عایا این کار خوبیست؟ من هیچ وقت نمیدانستم که فرانسوی ها آدم های کثیف و بی مبالاتی هستند!


انشالله همیشه به سفر باشند!!!

  • mrs.yas

بدی دیر به دیر نوشتن همین است دیگر! یا باید بیخیال یک سری از نانوشته ها بشوی و راحت از کنارشان بگذری یا هی مطلب روی هم تلنبار کنی که تنبلی ات هربار بتواند به راحتی مانع نوشتن ات شود.

عجب روزی بود دیروز! صبح که میم جیم رفت، رفتم سراغ غذا. میخواستم قورمه سبزی با گوشت مرغ درست کنم چون گوشت قرمز هنوز گیرنیاورده ایم! مرغ ها را از فریزر در آوردم دیدم هنوز خیلی کار دارد تا یخش آب شود. ماکروفر صاحبخانه هم زبانش چینی است و من اصلا نمیتوانم استفاده کنم. بسته مرغ را گذاشتم توی یک بشقاب و آوردم داخل اتاق تا یخش باز بشود چون نمیدانم از دفعه قبل که اینجا بودم تا الان چه گندی به آشپزخانه خورده است که پر شده است که از جانورهای خیلی ریز که همه جا هستند. بماند که اصلا در آشپزخانه جای درست و حسابی هم برای گذاشتن حتی یک سینی کوچک نیست! خلاصه مرغ ها را آوردم داخل اتاق دیدم نه حالا حالاها یخش باز نمی شود گفتم تا آن موقع بروم کمی ورزش کنم. اینجا داخل مجتمع زمین فوتبال و بسکتبال و تنیس هست+ سالن بدنسازی و البته استخر که برای بنده قابل استفاده نیست!! توپ بسکتبال را از ایران خریدیم که ارزان تر باشد. سعی میکنم هر روز حداقل نیم ساعت هم که شده بروم دستی به توپ بزنم! و روزی نیست که حسرت روزهای مدرسه را نخورم. زنگ تفریح های کوتاه، حیاط کوچک و شلوغ مدرسه و بچه های پیش ب که همه پایه ی بسکتبال بودند حتی منِ هیچ وقت بسکتبالیست نشو!! بعدش هم ماجرای دیر رفتن سر کلاس و فرستاده شدن و به دفتر و بدبختی هایمان برای برگه ی مجوز ورود به کلاس گرفتن... . بگذریم! بعد از بازی برگشتم دیدم هنوز یخ مرغ ها باز نشده. دیگر برای قورمه سبزی خیلی دیر شده بود. گفتم خورشت مرغ درست میکنم. مرغ ها را همانطور که هنوز یخ زده بودند گذاشتم داخل قابلمه و ظرف یک بار ومصرف و پلاستیک اش راهم ریختم در سطل آشغال مرکزی! راستش نمیدانم اسم دقیق و علمی اش چیست اما خداوکیلی عجب چیز خوب و تکنولوژی پیشرفته ایست. سطل آشغال مرکزی به گمانم فقط در کاندو ها وجود داشته باشد. سیستم این سطل آشغال بدین گونه است که یک دربی داخل آشپزخانه قرار میدهند شبیه درب یک کشو یا یک همچین چیزی. از داخل این درب لوله کشی است به سمت نمیدانم کجا! خلاصه درب را بار میکنید و آشغالتان را میریزید آن تو. آشغال ها هم از داخل آن لوله های بزرگ سر میخوردند و میروند به همان ناکجا! (واقعا چه توضیح علمی و دقیقی دادم خودمان خوشمان آمد!!) خلاصه که لازم نیست برای خالی کردن سطل آشغال های اتاق و آشپزخانه و ... و بردن آشغال هایمان سیزده طبقه را برویم پایین.

هیچی دیگر! غذا را درست کردم و به همسر گفتم ناهار آماده است. گفت کارش طول میکشد و دیرتر می آید. من هم که منتظر همچین فرصتی بودم گفتم خودم ناهارت را می آوردم!

یکشنبه رفتیم برای من هم دوچرخه خریدیم! وای که چه حس خوبی بود. هیچ وقت در زندگی حسرت پسر بودن نداشتم بجز در یکی دو مورد خاص که یکیش همین دوچرخه سواری بود. وقتی دانشگاه قبول شدم آرزو میکردم کاش پسر بودم آن وقت با دوچرخه به دانشگاه می رفتم. حالا قرار بود این اتفاق بیفتد. میخواستم با دوچرخه به دانشگاه بروم. البته نه برای تحصیل که برای بردن ناهار آقای همسر! :|

با اینکه خسته از بسکتبال و غذا درست کردن بودم ولی با کلی ذوق و شوق غذا را ظرف کردم و گذاشتم در سبد دوچرخه. قبل از رفتن یک کمی دور و بر را جمع و جور کردم. دوباره رفتم سراغ سطل آشغال مرکزی تا یک عدد آشغالی که یادم نمی آید چی بود را آن تو بیندازم که ... چشمتان روز بد نبیند... حتی تصورش هم وحشتناک است. ظرف مرغ در قسمت داخلی درب سطل آشغال گیر کرده بود و سر نخورده بود که برود پایین. شاید بیست تا یا حتی بیشتر سوسک خیلی گنده هم داخل ظرف جمع شده بودند.... حتی همین الان هم واقعا جا دارد که همگی به احترام این صحنه یک دقیقه جیغ بکشیم!! اینجانب به سرعت درب را بستم و با لگدهای محکمی که به درب سطل آشغال میزدم سعی میکردم ظرف را با سوسک ها هل بدهم پایین. اما تا همین لحظه حاضر نشده ام که برای اطلاع پیدا کردن از نتیجه ی کارم حتی ثانیه ای درب آن سطل آشغال مرکزی کذایی را باز کنم!!

الان من حالم دوباره بد شد و حس و حال نوشتنم پرید. شاید وقتی دیگر!


پ.ن:امروز هم ناهار قورمه سبزی بدون گوشت درست کردم با کنسرو سبزی که مامان داده بود و سبزی خشک هایی که مامان و مادرشوهر زحمت کشیده بودند و البته یک بسته عصاره گوشت که مادرشوهر زحمت کشیده بودند داده بودند چرا بیشتر نداده بودند؟ از طعمش اگر بپرسید میگویم هنوز نمیدانم. الان ساعت شش و پانزده دقیقه بعد از ظهر است. میم جیم هنوز نیامده من هم تنبلی ام کرد تنها ناهار بخورم و الان دارد دلم ضعف میرود. با تشکر!

+الان هم دارم میروم کامنت هایم را جواب بدهم اصلا نگران نباشید :D

  • mrs.yas

خانه ی ما

۲۰
شهریور

سبک زندگی اینجا مخصوصن از لحاظ مسکن خیلی متفاوت است با ایران. اینجا اغلب مردم اتاق نشین اند! خانه های اینجا مثل خانه های ایران است با این تفاوت که در ایران در هر خانه یک خانواده زندگی میکند و اینجا در هرخانه معمولا سه خانواده زندگی میکنند! یعنی مثلا خانه ی خودتان را تصور کنید که در هر اتاقش یک نفر یا یک خانواده زندگی میکند و هال و آشپزخانه و حمام و دستشویی هم مشترک هستند! اینجا معمولا خانه ها سه اتاق دارند. و اغلب یکی از اتاق ها مَستر روم است. یعنی یک دستشویی و حمامِ مخصوص، داخل اتاق است. مستر روم ها معمولا مال خود صاحبخانه هستند مگر در خانه هایی که صاحبخانه خودش آنجا زندگی نکند. در حال حاضر ما در یک اتاق معمولی زندگی میکنیم. یک اتاق تقریبا سه در پنج که اجاره اش ماهی هزار دلار است. همان اتاقی که همسرم قبل از ازدواج اجاره کرده بود و دنبال یک مستر روم مناسب هستیم. توالت دستشویی مشترک خیلی سخت است. فکر کنید من بدبخت هربار بخواهم بروم دستشویی حتی در حد یک دست شستن ساده باید روسری و مانتو و جوراب و ... بپوشم. از بدبختی های توالت فرنگی آن هم بدون شیر آب برایتان نمیگویم چون تا تجربه نکنید نمیفهمید چه مصیبتی است. همه ی اینها به کنار من هنوز نمیدانم این هم خانه ای های جدیدمان که از این دستشویی و توالت و حمام استفاده میکنند نجس هستند یا پاک!! همخانه ای قبلی میم جیم، "تینکا" یک خانم اهل اسلوونی بود که مسیحی بود و خیلی هم تمیز بود و همه اش هم به ما گیر میداد! این مدت که میم جیم ایران بود تینکا از اینجا رفته و یک پسر فرانسوی جایش آمده. روزی که ما رسیدیم روز دومی بود که دوست دخترش هم آمده بود. هنوز فرصت نشده درست و حسابی صحبت کنیم و خودمان را معرفی کنیم. هر بار با هم روبرو میشویم یک "های" میگوییم و رد میشویم. وقتی رسیدیم توالت دستشویی خیلی کثیف بود. میم جیم رفت شست! گفتم آنها کثیف کرده اند بگذار خودشان بشورند گفت ما شروع میکنیم تا متوجه شوند. دیشب میگفت فکر نمیکنم اصلا فهمیده باشند حمام دستشویی را شسته ایم تا اینکه آخر شب که من رفتم آشپزخانه که از داخل فریزر بستنی بردارم لوییس آمد و کلی معذرت خواهی کرد و گفت که گرل فرندش سیک شده و باید همه اش برود دستشویی! خلاصه خیلی معذرت خواهی کرد و لابه لای حرفهایش گفت که فهمیده است ما دستشویی را شسته ایم من هم در دلم گفتم والا اگر میدانستیم بعدش قرار است دوست دخترت اسهال شود و دوباره توالت را به گند بکشد عمرا این کار را میکردیم!! حالا خوب است دختره مریض شده وگرنه تا حالا خودشان را کشته بودند!! فقط نمیدانم چرا در اتاقشان را نمیبندند...!!!


+ دعا کنید ما به زودی یک مستر روم خوب توی همین کاندو یا یک جای بهتر با قیمت مناسب پیدا کنیم. قیمت مستر روم ها معمولا 1500 دلار است و اغلب با هزار شرط و شروط و قانون مسخره مثل ممنوع بودن آشپزی و روشن بودن کولر در طول روز و ... .

  • mrs.yas

هر روز بعد از رفتن میم جیم مینشینم پای لب تاب و وبلاگ های آشپزی را مرور می کنم و و هی "غذاهای بدون گوشت" را سرچ میکنم. اینجا خیلی چیزها هست. اما هرچیزی که در ایران هست اینجا پیدا نمیشود. به جایش هزار برابر چیزهای عجیب و غریب دیگر دیده می شود! هنوز گوشت حلال خوب پیدا نکردیم. اینجا همه چیز حلالش پیدا میشود اما همه ی حلال ها خوب نیستند. آن دفعه یک بسته گوشت چرخ کرده خریدیم که مزه ی الاغ میداد!! گفتم این بار تا حسابی پرس و چو نکردیم و مطمئن نشدیم گوشت نمیخریم! حالا شش روز است داریم غذای بدون گوشت میخوریم. غذاهای بدون گوشت هم هزارتا چیزمیز دیگر دارند که اینجا پیدا نمیشود. والا من هیچ وقت علاقه ی خاصی به آشپزی نداشتم که بخاطرش بتوانم اینهمه رنج و مشقت و سختی را تحمل کنم! البته خداوکیلی از همان وقتی که خیلی کوچک بودم و گاهی غذا درست میکردم با تمام بی حوصلگی و بی دقتی که در پختنش به کار میبردم همیشه خوب و خوشمزه میشد. و می شود! اما این وضعیت واقعا دردناک است. مواد مورد نیاز غیر قابل دسترس یک طرف و وضعیت خانه و آشپزخانه و آشپز هم یک طرف.

برای روشن شدن وضعیت باید یک بار مفصل تر از زندگی و مسکن در اینجا بنویسم!


امروز دوباره ماکارانی بدون گوشت درست میکنم!

  • mrs.yas


چهارشنبه 12 شهریور بلیط داشتیم از مشهد به قطر و از آنجا به سنگاپور. دفعه قبل که میخواستم بیایم خیلی ذوق و شوق داشتم. هم قرار بود بعد از دو ماه همسرم را ببینم و هم داشتم به یک کشور دیگر مسافرت میکردم، میتوانستم حسابی تفریح کنم و خوش بگذرانم. بعد از آن سفر خیلی چیزها عوض شد. آنقدر که تصمیم گرفتم سفر را بگذارم در اولویت های زندگی ام. فهمیدم سفر چقدر تاثیر گذار و مهم است. آن هم سفر به کشورهای دیگر. تا قبل از آن تجربه، هیچ وقت احساس نیاز به چنین مسافرت هایی نداشتم. اما بعد فهمیدم آدم باید ساده تر زندگی کند و بیشتر سفر کند. تا پخته شود خامی! 

اما چهارشنبه ساعت چهار بعد از ظهر توی فرودگاه مشهد وقت خداحافظی با خانواده فقط به این فکر میکردم که واقعا ارزشش را دارد؟ مگر ما چقدر زندگی میکنیم؟ مگر پدر و مادرمان تا کی هستند؟ چه چیزی می تواند ارزش جدایی از عزیزترین آدم های زندگی آدم را داشته باشد؟


پ.ن: هنوز راه و چاه این بلاگستان دستم نیامده. کم کم اینجا را خوشگل میکنم!

  • mrs.yas